اشتباه،مثل تمام قصه های دیگر

مهدي رحيمي
mehdi_Z_aban59@yahoo.com



اگر تمام صداهایی که شنیده ام و تمام جمله هایی که خوانده ام اشتباه بوده، اگر نفهمیده باشم چه می خواهی بگویی چه؟ اگر اشتباه باشند، تمام این ها هم اشتباه باشند چه؟

مثلن همان روز اول که یادت هست ؟ یا نه ، باید مثل تمام آدم های این جا هی بنشینم و برات هزار بار حلاجی بکنم؟

نشسته بودم توی فضای سبز دانشکده و بوسکالیا می خواندم.حس کردم یک نگاه روی تنم دارد سنگینی می کند.نگاه کردم به روبرویم.تو بودی . زل زده بودی به چشم هام.چادر سیاه سرت بود و از گوشه اش ، تکه ی سیاه خیسی از موهات چسبیده بودند روی سفیدی صورتت.لبخند زدی بهم و بعد سرت را کشاندی توی کتاب جلد قهوه ای روی نیمکت.حس کردم چیزی توی تنم دارد می سوزاندم، گرمم می کند. گرم شدم و هی نگاه کردم به همان تکه ی سیاه خیس.

مثلن همه ی این ها می تواند جور دیگری باشد.اگر سنگینی روی تنم ، نگاه تو نبوده و حس تکراری احقانه ای بوده، اگر نگاه نکرده بوده ای به من و عبور آشنای پسری یا دختری از پشت نیمکت ، لب هات را وا کرده باشد چه؟ اگر اصلن همان انحنای عجیبی که توی لب های خیلی کم از آدم های این جا هست ، چیزی شبیه لبخند ، روی لب های تو هم بوده ؛ ساده و بی هیچ غرضی حتی ، اگر از همان روز اول اشتباه کرده باشم ...

مثل تمام قصه هایی که تا به حال خوانده ای ، باید از همان تجربه ی اول خودم را با یک سطر بی هوده بکشانم به روز های بعد عاشقی و باز می گویم اگر تجربه ی اول تمام آدم ها ، آدم و حواحتی ، مثل من و تو توی یک دنیا اشتباه شکل گرفته باشد چه؟

روز های بعد ، توی دانشکده پشت سرت راه می افتادم و تمام لحظه هایی که ندانسته به من نگاه می کردی را می فهمیدم، حس می کردم. هر جا که بودی ، بوی چادرت را حس می کردم . می شد از صدای معلق کفش هات که تا مدت ها توی فضای شلوغ دانشکده می ماند ، فهمید مثلن تو روز یکشنبه کجا رفته ای و توی کتابخانه سراغ کدام کتاب را گرفته ای.

یا نکند این ها هم اشتباه باشند. اگر صدایی را که شنیده ام صدای تو نبوده و مثلن قدم های آهسته ی یک زن بوده که آرام و نرم ، توی کتابخانه راه می رفته و از سر بیکاری قفسه ها را می شمرده ...

نی شود، نه! نمی شود باور کرد یک وهم بوده. لابد چیزی بوده که مرا کشانده به این جا، لای همین نوشته ها که می بینی. لابد دلت با من بود که ظهر آخرین یکشنبه ی پاییز آمدی و نشستی روبرویم و زل زدی توی چشم هام.آن قدر نگاهم کردی که حس کردم داری خردم می کنی.

نشستی و مثل همیشه کتاب جلد قهوه ای کوچکی که روش با خط عجیبی نوشته شده بود" بر باد رفته " را گرفتی لای انگشت هات و نگاهت را چسباندی به کلمات توی کتاب .

بلند که شدی ، دفترت روی نیمکت جاماند . راه که می رفتی صدای به هم خوردن نخ های چادرت را می شنیدم.آن قدر دور شدی که دیگر هیچ زمزمه ای به گوشم نرسید.دفتر را برداشتم و فردای آن روز ، نزدیکی های ظهر که شد گذاشتمش روی نیمکت ؛ که بیایی و برداری اش.

تو توی دفترت هم اسم مرا نوشته بودی. نفهمیدم اسم مرا از کی پرسیده ای.با یک خودکار سبز دور اسم خط کشیده بودی .اصلن از همان اسم نوشتن توی دفتر هم می شد فهمید حدسم درست بوده ، اما نه! نمی شود، این روزها به هیچ کس و هیچ چیز نمی شود پشت گرم کرد.

اگر مثلن اسم توی دفتر ، نام قهرمان داستانی ، چیزی بوده که آمده بوده توی ذهنت و مثل من که دفترم پر است از اسم زن های توی داستان هایی که خوانده ام ؛ همان ها که تا سطر آخر تنها هستند و توی یکی دو کلمه ی لحت به وصلت یک مرد می رسند، اگر اسم توی دفتر تو هم همین جور بوده ...

توی یکی از روز های حالا آخر از کنارم که رد شدی ، نگاه کردی بهم و مثل همیشه زل زدی به چشم هام .فضای راهرو دانشکده شلوغ بود. جوری که هیچ کس به جز من تو نشنود ، گفتی یا خواندم که منتظرت باشم. گفتی فرداظهر ، روی نیمکت.

فرداش تا نزدیکی های ظهر ماندم روی نیمکت و بوسکالیا خواندم.صدای به هم خوردن لب هات داشت نزدیک می شد.نگاه کردم به روبرویم.پیچیده بودی توی سیاهی چادرت و انگشت هات چنبره شده بودند توی ... وای ! توی انگشت های مردی غریب........................................................................... ...

جای این همه نقطه چین هر چه می خواهی بگذار ولی جوری باشد که بتوانی بفهمی چه قدر داغ شدم ، سرد شدم اصلن، یخ بست کمرم.

هی نگاه می کردی به مرد و هی لب هات به هم می خوردند.لبخند زدی حتی به مرد.نشستی روی نیمکت و دست مرد توی دست هات بود و چه انگشت های ظریفی داشتی بدمصب!. محو سفیدی دندان هات شده بودم که بلند شدی و مثل یک ابر سیاه که طوفان بی رحمی دنبالش کرده باشد، از روبرویم گذشتی.حس کردم تمام زمستان این سال دویده توی استخوان هام.آرزو کردم دوباره مثل روز اول بنشینی روی نیمکت و باز زل بزنم به همان تکه ی سیاه خیس.

می بینی ! می بینی درست می گویم. لابد تمام حرف هایی که شنیده بودم اشتباه بوده؛ یک وهم زشت.

توی خودم بودم و توی کتاب هایی که فکر می کنم از آن ها به دنیا آمده ام.از کتاب ها جدایم کردی و کشاندیم میان جمع. متنفر بودم از آدمی زاد. از تمام جمعیت بدم می آمد و تو کشاندیم میان آن ها. توی دنیای تنهایی کسی که اصلن چیزی نمی شنود و آدم ها را از حرکات روی لبشان می شناسد، به جز یکی دو خاطره ی دور چیزی نمی ماند.

لابد تمام صداها را اشتباهی شنیده بودم، وگرنه دلیلی نمی شود انگشت های تو لای دست های یک مرد غریب باشد.تنهایی من وادارم کرده بوده لابد که لبخندهات را مال خودم بدانم و حس بکنم تمام من هستی...

نوشته را می گذارم همین جا، روی نیمکت سفید.ظهر یکی از همین روز ها که آمدی بخوانش. اما نه! کسی چه می داند؟ از کجا معلوم ؟ شاید پسری یا دختری پیش از تو برسد و این ها را بخواند ودرست توی همان لحظه حس کند یک نگاه روی تنش سنگینی می کند، مثل من یا مثل آدم، که بعد که نگاه کرد به روبرویش ، حوا را دید...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33933< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي